رویای خیس

 

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->


برچسبها: <-TagName->
نوشته شده در جمعه 24 آذر 1398برچسب:,ساعت 21:41 توسط نرگس|

دلم گرفته...

طاقت این همه دوری را ندارم!

این قلبم دیگر برای خودم نمیزند...

دیگر اختیارش دست کس دیگری است..

دلتنگش که میشوم بی اختیار اشک میریزم،نمیدانم...

فکر کنم اختیار چشمانم هم دست اوست...!!!!

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->


برچسبها: <-TagName->
نوشته شده در جمعه 11 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:49 توسط نرگس|

سلام مــاهٍ مـــن!

دیشب دلتنگ شدم و رفتم سراغ آسمان اما هر چه گشتم اثری از ماه نبود که نبود …!

گفتم بیایم سراغ ِ خودت ..

احوال مهتابیت چطور است ؟!

چه خبــر از تمام خوبی هایت و تمام بدی های مــن ؟!

چه خبــر از تمام صبــرهایت در برابر تمام ناملایمت های مــن ؟!

چه خبر از تمام آن ستاره هایی که بی من شمردی و من بی تو ؟!

چقدر نیامده انتظار خبــر دارم ؟!

چه کنم دلم بــرای تمــام مهــربانی هایت لک زده !

راستی ، باز هم آســمان دلت ابری است یا ….؟!

می دانم ، تحملم مشکل است …. اما خُب چه کنم؟!

یک وقت خســته نشوی و بــروی مــاه دیگری شوی ….

هیچ کس به اندازه مــن نمی تواند آســـمانت باشد !

تو فقط ماه من بمان و باش !

ماه من !

مراقب خاطراتمان ، روزهای با هم بودنمان ...

خلاصه کنم بهانه یٍ ماندنم مراقبٍ عشــقٍ من باش...

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->


برچسبها: <-TagName->
نوشته شده در سه شنبه 19 دی 1391برچسب:,ساعت 14:53 توسط نرگس|

خدایا ! به من بیاموز دوست بدارم کسانی را که دوستم ندارند،گریه کنم

برای کسانی که هیچ گاه غم مرا نخوردند و عشق بورزم به کسانی که

عاشقم نیستند ...

 

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->


برچسبها: <-TagName->
نوشته شده در چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:,ساعت 21:49 توسط نرگس|

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->


برچسبها: <-TagName->
نوشته شده در شنبه 9 دی 1391برچسب:,ساعت 10:1 توسط نرگس|

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->


برچسبها: <-TagName->
نوشته شده در جمعه 8 دی 1391برچسب:,ساعت 18:13 توسط نرگس|

 

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم                               چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم

به تو آری ، به تو یعنی به همان منظر دور                        به همان سبز صمیمی ، به همبن باغ بلور

به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری                        که سراغش ز غزلهای خودم می گیری

به همان زل زدن از فاصله دور به هم                               یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم

به تبسم ، به تکلم ، به دلارایی تو                                      به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو

به نفس های تو در سایه سنگین سکوت                             به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت

شبحی چند شب است آفت جانم شده است                         اول اسم کسی ورد زبانم شده است

در من انگار کسی در پی انکار من است                          یک نفر مثل خودم ، عاشق دیدار من است

یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگی اش                     می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش

آه ای خواب گران سنگ سبکبار شده                               بر سر روح من افتاده و آوار شده

در من انگار کسی در پی انکار من است                          یک نفر مثل خودم ، تشنه دیدار من است

یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش                     می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است                   اول اسم کسی ورد زبانم شده است

آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست                         راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست                          پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟

حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش                              عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش

آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود                         آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است                               و تماشاگه این خیل تماشا شده است

آن الفبای دبستانی دلخواه تویی                                      عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->


برچسبها: <-TagName->
نوشته شده در جمعه 8 دی 1391برچسب:,ساعت 18:2 توسط نرگس|

به پایان رسیدیم اما

 نکردیم آغاز

 فرو ریخت پرها

نکردیم پرواز

 ببخشای

 ای روشن عشق بر ما

 ببخشای

ببخشای

اگر صبح را

ما به مهمانی کوچه

 دعوت نکردیم

ببخشای

 اگر روی پیراهن ما

نشان عبور سحر نیست

ببخشای ما را

 اگر از حضور فلق

روی فرق صنوبر

 خبر نیست

 نسیمی

 گیاه سحرگاه را

 در کمندی فکنده ست و

 تا دشت بیداری اش می کشاند

و ما کمتر از آن نسیمیم

در آن سوی دیوار بیمیم

ببخشای ای روشن عشق

 بر ما ببخشای

به پایان رسیدیم

 اما

نکردیم آغاز

فرو ریخت پر ها

نکردیم پرواز
 

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->


برچسبها: <-TagName->
نوشته شده در چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:,ساعت 18:22 توسط نرگس|

 قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟

از کجا وز که خبر آوردی ؟

 خوش خبر باشی ، اما

گرد بام و در من 

 بی ثمر می گردی

انتظار خبری نیست مرا 

 نه ز یاری نه ز دیار و دیاری - باری ،

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس 

 برو آنجا که تو را منتظرند.

 قاصدک !

در دل من همه کورند و کرند.

دست بردار ازین در وطن خویش غریب

قاصد تجربه های همه تلخ 

 با دلم می گوید 

 که دروغی تو ، دروغ 

 که فریبی تو. ، فریب 

 قاصدک 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای 

 راستی ایا رفتی با باد ؟

با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای

راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟

مانده خکستر گرمی ، جایی ؟

 در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟

 قاصدک

برهای همه عالم شب و روز

در دلم می گریند.

 

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->


برچسبها: <-TagName->
نوشته شده در یک شنبه 3 دی 1391برچسب:,ساعت 23:24 توسط نرگس|

گل من،پرنده ای باش و به باغ باد بگذر.


مه من،شكوفه ای باش و به دشت آب بنشین
.


گل باغ آشنایی،گل من،كجا شكفتی


كه نه سرو می شناسد


نه چمن سراغ دارد؟


نه كبوتری كه پیغام تو آورد به بامی


نه به دست مست بادی خط آبی پیامی.


نه بنفشه یی،


نه جویی

 

نه نسیم گفت و گویی

 

نه كبوتران پیغام

 

نه باغ های روشن!

 

گل من،میان گلهای كدام دشت خفتی؟

 

به كدام راه خواندی

 

به كدام راه رفتی؟

 

گل من

 

تو راز ما را به كدام دیو گفتی؟

 

كه بریده ریشه مهر،شكسته شیشه ی دل.

 

منم این گیاه تنها

 

به گلی امید بسته.

 

همه شاخه ها شكسته.

 

به امیدها نشستیم و به یادها شكفتیم.

 

در آن سیاه منزل،

 

به هزار وعده ماندیم

 

به یك فریب خفتیم...

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->


برچسبها: <-TagName->
نوشته شده در یک شنبه 3 دی 1391برچسب:,ساعت 1:29 توسط نرگس|

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->


برچسبها: <-TagName->
نوشته شده در چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:,ساعت 23:43 توسط نرگس|

نهایت عشق !


یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->


برچسبها: <-TagName->
نوشته شده در دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:,ساعت 20:33 توسط نرگس|

 

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->


برچسبها: <-TagName->
نوشته شده در دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:,ساعت 20:26 توسط نرگس|

الهى خودت آگاهى که دریاى دلم را جزر و مد است یا باسط بسطم ده و یا قابض قبضم کن.

 

الهى ناتوانم و در راهم و گردنه هاى سخت در پیش است و رهزنهاى بسیار در کمین و بار گران بر دوش یا هادى اهدنا

الصراط المستقیم صراط الذین انعمت علیهم غیر المغضوب علیهم و لا الضالین.

 

الهى عاقبت چه خواهد شد و با ابد چه باید کرد...

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->


برچسبها: <-TagName->
نوشته شده در شنبه 25 آذر 1391برچسب:,ساعت 18:8 توسط نرگس|

از باغ می برند چراغانی ات کنند/ تا کاج جشن زمستانی ات کنند

 

پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار/ با این بهانه که بارانی ات کنند

 

یوسف به این رها شدن ازچاه دل مبند/ اینبار می برند که زندانی ات کنند

 

ای گل گمان نکن به شب جشن می روی/ شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند

 

یک نقطه بیش فرق بین رحیم و رجیم نیست/ ازنقطه ای نترس که شیطانی ات کنند

 

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست/ گاهی بهانه ایست که قربانی ات کنند

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->


برچسبها: <-TagName->
نوشته شده در جمعه 24 آذر 1391برچسب:,ساعت 21:24 توسط نرگس|

 

شبا وقتی که بیداری .. خدا هم با تو بیداره


تا وقتی که نخوابی تو .. ازت چش ور نمیداره

 

خدا می‌بینه حالت رو .. خدا میدونه حست رو


از اون بالا میاد پایین .. خدا می‌گیره دسِت رو

 

خدا میدونه تو قلبت .. چه اندازه تو غم داری


خدا میدونه تو دنیا .. چه چیزی رو تو کم داری

 

خدا نزدیک قلب توست .. با یک آغوش وا کرده


نذار پلک‌هاتو روی هم .. اگه قلبت پره درده

 

خدا رو میشه حسش کرد .. توی هر حالی که باشی


فقط باید تو با یادش .. توی هر لحظه همراشی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->


برچسبها: <-TagName->
نوشته شده در یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:,ساعت 18:18 توسط نرگس|



      قالب ساز آنلاین